واقعا فیلم تارانتینو طولانی است!
«روزی روزگاری در هالیوود» (Once upon a time in Hollywood) فیلم عجیبی است که هیچ کس انتظار ساخت آن توسط تارانتینو را نداشت. در این مقاله کوتاه سعی می کنم توضیح دهم که چرا این فیلم مورد تقدیر کارشناسان و برخی از بینندگان جدی سینما قرار گرفت اما توسط بیشتر مخاطبین پسندیده نشد. همچنین در انتهای مقاله مهمترین نقد خود به این فیلم یعنی سرعت پایین را با کمک یک ویدیوی کوتاه نشان می دهم.
فیلم آخر کوانتین تارانتینو در مراسم اسکاری که در ماه فوریه بیست-بیست برگزار شد، نامزد دریافت10 جایزه بود که در دو بخش بهترین بازیگر مکمل مرد (برد پیت) و بهترین طراحی صحنه (باربارا لینگ و نانسی هِی) موفق به دریافت جایزه شد. این جایزه را باید در کنار جوایز و نامزدی های بسیار آن در گلدن گلوب، بافتا و یا حتی جشنواره اروپایی ترِ کن قرار داد. (جشنواره کن را اروپایی تر می دانم چرا که برندگان آن کمتر هالیوودی هستند و تمرکز داوران روی مولفه هایی است که بیشتر در سینمای اروپا و آسیا یافت می شود.) در میان منتقدان جدی سینما که نقدهایشان در سایت معتبر راتن تومیتوز (Rotten Tomatoes) انعکاس پیدا می کند، نمره خوب 85% را کسب کرده است. در میان منتقدان ایرانی نیز میثم کریمی این فیلم را با صفت «الماس درخشان» و امیرحسین رضائی فر با عنوان «لطیف و با احساس» وصف می کنند. اما حتما می دانید که بسیاری از بینندگان و منتقدان نیز فیلم تارانتینو را مورد نقد قرار داده اند و از دیدن آن به شدت ناامید شده اند. نویسنده نشریه معتبر ایندیپندنت فیلم را «حوصله سربر» (Boring) و کاملا احمقانه (Plain dull) توصیف می کند. من سعی می کنم نقاط قوت فیلم را به اختصار برشمارم و بگویم دلایل عمده ضعف فیلم چیست.
الف) بازیگران
احتمالا برخی معتقدند صرف حضور برد پیت و دیکاپریو باعث خوبی یک فیلم نمی شود. من نیزقبول دارم. همچنین می افزایم که نام تارانتینو نیز نمی تواند آل پاچینو و مارگوت رابی را به ستاره های فیلم تبدیل کند. اما فارغ از نام و نشان، باید اذعان کرد بازی دیکاپریو و برد پیت دیدنی و جذاب است. به طور ویژه بازی آرام (کول) و در عین حال خشن برد پیت در نقش کلیف بوث چشمگیر است. برای دیدن هنرنمایی او باید سکانس های مبارزه او با بور وس لی، محبت عجیب او به سگش و سکانس خشونت آمیز انتهای فیلم اشاره کرد. در نقطه مقابل قهرمان داستان ریک دالتون حضور دارد که با بازی خوب دیکاپریو به خوبی سرگشتگی این شخصیت هالیوودی را نشان می دهد. مضمون افسردگی ریک دالتون مرا یاد سرخوردگی پیرزن فیلم «سانست بلیوار» (1950) ساخته بیلی وایلدر انداخت. اما بر خلاف عمیق بودن افسردگیِ قهرمان فیلم بیلی وایلدر، ریک دالتون بسیار فانتزی و سطحی ناراحت است. گریه های او سطحی است و زندگی اش کاملا مبتنی بر خوش گذرانی های موقت است. دیکاپریو به خوبی توانسته است این افسردگی فانتزی را به نوعی به تصویر بکشد که احساس ترحم ما را چندان عمیق به لرزه درنیاورد. از سوی دیگر بازی تاثیرگذار او در کنار دختربچه ای که همکار او در ساخت یک فیلم وسترن است، به عمق و واقعیت این افسردگی اشاره می کند.
ب) داستان
یکی دیگر از عواملی که سبب رنجش خاطر بینندگان «روزی روزگاری در هالیوود» شده است، داستان غیرخطی و شخصیت پردازی های نامتقارن فیلم است. من در اینجا بینندگان را به سه دسته تقسیم می کنم: دسته اول بینندگان عادی هستند که تنها برای تفنن به سالن های سینما می روند (یا فیلم را با لب تاپ های خود در گوشه اتاقشان می بینند.) این دسته مسلما از داستان فیلم سردرنیاورده و نخواهند آورد. این بینندگان حتی ممکن است از تاریخ هالیوود مطلع باشند و ارجاعات تارانتینو را درک کرده باشند، اما انتظار آنها از یک فیلم خوب، یک داستان گیرا است. آنها حق دارند، فیلم تارانتینو چنین چیزی ندارد. دسته دوم بینندگان نیمه حرفه ای هستند که با داستان های غیرخطی و شخصیت پردازی های پازلی آشنا هستند. به عنوان مثال علیرضا پورنوری به درستی فیلم های تارانتینو را به دو دسته داستانگو و غیرداستانگو تقسیم می کند و معتقد است فیلم «روزی روزگاری…» متعلق به دسته دوم است. او همچنین معتقد است فیلم های «پالپ فیکشن» و «سگ های انباری» نیز از همین دسته هستند. بینندگان نیمه حرفه ای ممکن است موضعی خوب یا بد نسبت به فیلم بگیرند، چرا که متوجه شده اند که این فیلم را نباید در دسته فیلم های داستانی قرار داد. علیرضا پورنوری این فیلم را «نقطه عطف» کارنامه تارانتینو توصیف می کند و معتقد است تارانتینو دقیقا قصد داشته روزمرگی و پوچی زندگی هالیوودی را به ما نشان دهد. او بی اتفاق بودن داستان را نه از ضعف فیلم بلکه زیرکی تکنیکی تارانتینو می داند. اما دسته سوم کسانی هستند که قدم را از این نیز فراتر می گذارند و پس از شناخت داستان های خطی و غیرخطی، فیلم تارانتینو را بر اساس نقاط ضعف و قوتش ارزیابی می کنند. آدرین تایلر متوجه می شود که شخصیت شارون تیت بیش از اینکه یک شخصیت داستانی باشد و نیاز به شخصیت پردازی داشته باشد، یک مفهوم است. احتمالا او نماد سرخوشی هالیوودی و نماد صدمه پذیر بودن انسان های هالیوود و آمریکا است. اما این مهم است که درک کنیم برای چه بینندگان از این مفهوم لذت نمی برند و ناامید می شوند. در این شکی نیست که فیلم تارانتینو داستان محور نیست، تاریخ هالیوود را به همراه چهره تاریک و غمگین آن نشان می دهد و سرشار از تکه ها، ایهام ها و نمادها است، اما منتقد دسته سوم درک می کند که چرا این همه نکات برای بینندگان جذاب نیست و آنها را ناامید می کند.
ج) طراحی صحنه و کارگردانی
از تارانتینو با سابقه طولانی موفقیت در سینما و استعداد ناب و درخشانش، انتظاری کمتر از این نمی رود که از لحاظ تکنیکی با فیلمی خوب روبرو باشیم. طراحی صحنه، لباس و به طور کلی میزانسن فیلم با دقت بسیار زیادی تهیه و تولید شده است. پوسترها و دیوارنویسی ها، ماشین ها و نوع پوشش شخصیت ها، تکه کلام ها و حتی نوع فیلمبرداری با سبک دهه هفتاد همگی با وسواس و دقت انجام گرفته است. شخصا هنگامی که ریک دالتون را در فیلم های مختلف با نسبت قاب های (Aspect Ratios) و تکنیک های دهه هفتادی رنگی کردن فیلم می دیدم لذت می بردم. همچنین در سکانسی که دیکاپریو داخل فیلم وسترن بازی می کرد و دوربین تارانتینو با دوربین داخل فیلم ترکیب شد، هیجان زده شدم و لذت بردم. از بقیه موارد تکنیکی برای اختصار چشم پوشی می کنم .
د) سرعت فیلم
من متوجه هستم که فیلم تارانتینو بیش از اینکه روایتگر باشد، نمادین و مفهومی است. به همین خاطر کاملا درک می کنم که کارگردان تلاش کند، از سرعت فیلم کاسته و پوچی و روزمرگی را به فیلم اضافه کند. اما به هر حال باید مرزی بین نمایش روزمرگی و کندی فیلم وجود داشته باشد. (به عنوان مثال فیلم «تنِ لش» ساخته ریچارد لینکلیتر را ببینید، که چگونه روزمرگی آمریکایی را نشان داده است.) یکی از اولین درس های کلاس کارگردانی یا فیلمنامه نویسی این است که زمان فیلم (هر ثانیه از آن) باید توجیه داشته باشد. فیلم تارانتینو بیش از 160 دقیقه است و به نظر من توجیهی برای این اطناب وجود ندارد. تارانتینو سکانس هایی از درون کاروان کلیف بوث می گیرد، که گرچه به نظر طولانی و بی فایده می رسد، اما محتوایی غنی دارد. نمایش جزئیات اتاق یا محله هیپی ها، یا جزئیات رفتار آنها همان چیزی است که روزمرگی را نشان می دهد، اما اضافه نیست. در سوی مقابل سکانس هایی داریم که محتوای آنها هم به لحاظ میزانسن و هم به لحاظ محتوا بسیار کم است و بیشتر از انتظار طولانی می شوند. به عنوان مثال در سکانس زیر می بینیم که دو شخصیت داستان در حال رفتن به یک مهمانی هستند. در این سکانس با وجود کاتی که در میانه آن خورده است، اطناب بسیار و محتوای اندکی می بینیم. زاویه و فوکوس دوربین به نحوی است که نه احساسات شخصیت ها را می بینیم، نه محیط چیزی خاصی برای گفتن دارد و نه دیالوگی در جریان است.
این در حالی است که اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت میلادی در اروپا موج جدیدی از کارگردان های فرانسوی رشد کردند که آموزه های جدیدی برای سینما و خصوصا سینمای هالیوود داشتند. جان لوک گدار یکی از کارگردانان موج نوی فرانسه «برش پرشی» (Jump cut) را به سینماگران معرفی کرد. در این تکنیک زمان های اضافه به قیمت از بین رفتن تداوم از داخل فیلم بریده می شوند. به عنوان مثال در سکانس مشهوری از فیلم «از نفس افتاده» (1960) شاهد برش هایی هستیم که بی شباهت به سکانس بالا از فیلم «روزی روزگاری…» نیست. تفاوت فیلم گدار در این است که اولا این سکانس محتوای متنی و میزانسنی دارد و دوما به شدت کوتاه شده است.
جالب است که تارانتینو در میانه سکانس بالا کات می زند، اما رضایت نمی دهد تا از طول فیلم بکاهد. این اتفاق چندین بار در طول فیلم رخ می دهد که باعث طولانی و کسل کننده شدن فیلم می شود. من معتقدم این مهمترین و بزرگترین ضعف فیلم تارانتینو است. در واقع انتقادات مربوط به داستان و شخصیت پردازی را می توانم به نوعی درک و رد کنم، اما واقعا فیلم تارانتینو طولانی است.