
لذت تمام در نمایش «ناتمام»
دیشب نمایشِ «ناتمام» به کارگردانی میثاق زارع احتمالا برای دومین بار در ملبورن اجرا شد.[1] این نمایش که ترکیبی از شش پاره-نمایش برگرفته از آثار نمایشی مشهور جهان است، توانست ارتباطی عمیق با مخاطبان برقرار کند. آقای زارع در انتهای نمایش و پس از 30 ثانیه سکوت به احترام قربانیان حادثه بندرعباس، گفت که این تئاتر محصول کارگاهی بوده که گروه تئاتر «کوچ» برگزار کرده و همکاران و کارآموزانش هر یک بخشی از این پروژه را به عهده گرفته اند.
در حالی که تماشاچیان در حال پیدا کردن صندلی ها و نشستن در جای خود بودند، کارگردان و دستیارش پاره پنجم از این شش گانه را با بازیگران تمرین می کردند. زارع رویِ گرفتن احساس در هنگام ادای دیالوگ ها و زمان بندی مناسب آنها تاکید می کرد و شخصاً بخشهایی از نقش را بازی کرد تا حساسیت آن را به بازیگر منتقل کند. اما وقتی نور گرفته شد و دوباره به صحنه بازگشتیم، مگ و مورین در شاهکار «ملکه زیبایی لینین» نوشته مارتین مکدونا روی صحنه بودند.
مگ مادر پیر و نزاری است که مدت ها دختر میانسال خود را در خانه نگه داشته و مانع از روابط اجتماعی و سالم او در خارج از خانه می شود. رابطه مادر-دختر ترکیبی از عشق و نفرت است که لبه نفرت به وضوح سنگینی می کند. بازی جسورانه هر دو بازیگر در نمایش این تنش را به خوبی به تماشاگران منتقل میکند. در بخشی از نمایش مورین ابتدا موهای مادر را نوازش می دهد اما اندک اندک به سوی گردن او رفته و آماده خفه کردن اوست. این خشونت با فضای نمایش مکدونا و انتهای آن تناسب خوبی داشت و در رفتارهای مگ و مورین به وضوح دیده می شد. گرچه هر دو بازیگر توانستند به خوبی از عهده دیالوگ های بعضا پیچیده و اکت های خشن برآیند، اما کمبود تحرک و بازی در شخصیت مادر باعث شد ماجرای مردی که به خانه آمده بود و نامه مهمی که احتمالا آورده بود و مادر پنهان کرده بود به حاشیه برود. شاید بهتر است بگوییم بازیِ برجسته و پویایِ مورین (دخترِ میانسال) و استفاده حداکثریِ او از دکورِ ساده نمایش باعث به محاق رفتن داستان و شخصیت مگی (مادر) شده بود. (3/5)

صحنه دست به دست می شود: بلانش و استلا خواهرانِ مشهورِ نمایشِ «اتوبوسی به نام هوس» (تنسی ویلیامز) وارد صحنه می شوند. اولین طراحی لباسِ سنجیده نمایش در تنِ بلانش است. خواهری اشرافی و خوش پوش که گرچه اکنون تنها چند سنت در کیف پولش دارد، اما همچنان عزت و غرور و بلندطبعی خود را به همراه دارد. او سعی می کند خواهرش استلا را متوجه خشونت و خیره سری همسرش استنلی کند (خصوصا بعد از اتفاق دیشب، که نمی دانیم چیست)، اما خواهر کوچک از زندگی محقرانه و جایگاه حداقلی خودش در زندگی راضی است. این خرده روایت تمرکز خود را بر روی رابطه دو خواهر قرار داده بود و از داستان اصلی نمایشنامه ویلیامز فاصله گرفته بود. لذا عمق شخصیت دو خواهر تا حدودی از دست رفته بود. در حالی که تمرکز ویلیامز روی بلانش، بعد استنلی و بعد استلا است، تمرکز این پاره نمایش بر روی رابطه دو خواهر است و کمتر به شخصیت پردازی توجه می کند. در این پاره نمایش نیز بازیگران از عهده کار خود برآمدند، گرچه استلا بازی خود را به ور رفتن با دکور محدود کرده بود. ای بسا اگر جارویی در دستان او بود، پنجره ای واقعی را تمیز می کرد، یا شیشه های مشروب را جمع و جور می کرد، موقعیت خانه داریِ او بیشتر نشان داده می شد. (3/5)
صحنه دست به دست می شود: تلما و جسی شخصیت های نمایش «شب بخیر مادر» (مارشا نورمن) وارد می شوند. تلما مشغول مرتب کردن خانه و آماده خودکشی با تفنگ پدر است. اما جسی که مادر اوست از این خبر برآشفته می شود و سعی می کند با مرورِ صادقانه خاطرات زندگی، او را از این تصمیم منصرف کند. دکور و طراحی لباس همچنان متوسط و ساده، اما بازی همچنان مورد قبول و حتی فراتر از انتظار است. به طور ویژه بازی دختر جوان در نقش تلما و خونسردی او پس از تصمیم به خودکشی، نکته برجسته این پاره نمایش بود. او لزوما سرد و مصمم نیست، بلکه در فرازهای بعدی برانگیخته و عصبانی و ناامید و هیجان زده نیز می شود. تحرک های به جا، ادای کامل و شفاف دیالوگ ها و عمق احساسات او به خوبی شخصیت تلما را برای بینندگان برجسته کرد. ای کاش بیرون رفتن او با صدای شلیکی همراه می شد، تا هم تعهد به داستان مارشا نورمن پررنگ می شد، هم این خرده روایت سر و شکل به سامانی می گرفت و هم کارگردان کمی خودنمایی می کرد. به هرحال صحنه دست به دست می شود (4/5).
و بالاخره به درخشان ترین بخش نمایشِ «ناتمام» می رسیم. جایی که کارگردان، نویسنده (که احتمالا گزینش ها و اقتباس های خودِ آقای زارع است)، طراح صحنه، و بازیگران در اوج خود هستند. این پاره نمایش با حضور بکا و ایزی، خواهرانِ نمایشِ «لانه خرگوش» نوشته دیوید لیندزی ابر آغاز می شود. اما بر خلاف پاره های دیگر که تمرکز اصلی روی رابطه است، در اینجا علاوه بر عمق رابطه شاهد شکل گیری شخصیت هم هستیم. بکا (خواهر بزرگتر) در حال مرتب کردن لباس های کودکی است که احتمالا خودش از دست داده، در حالی که ایزی (خواهر کوچکتر) با لباس هایی که نشانگر شور و هیجان جوانی در اوست به شرح نزاع دیشب خود در بار می پردازد. ایزی اندک اندک تعلیق خبر بارداری خود را ایجاد می کند و بکا را به شوک می برد. بدون اینکه دیالوگ اضافه ای وجود داشته باشه، بیننده متوجه غم و اندوه بکا می شود و به راحتی حدس می زند که او فرزندی را از دست داده است. از سوی دیگر بازیگر نقش بکا، احتمالا حرفه ای ترین بازیگر کل تیم، به لایه های عمیقی از احساسات دست یافت و بینندگان را درگیر شخصیت خود کرد. در اینجا شاید برای اولین بار دکور (لباس های کودک) نقش حیاتی بازی کرد، طراحی لباس در شخصیت پردازی نقش داشت و بازی ها به عمق شخصیت رسیدند: نشانه های یک کارگردانی درخشان که در عمل به سرانجام رسیده و یک اثر اقتباسی را به یک اثر مستقل و روی پا تبدیل کرده است. (5/5).
صحنه دست به دست نمی شود! سرژ، مارک و ایوان شخصیت هایِ نمایشنامه «هنر» نوشته یاسمینا رضا نویسنده فرانسوی وارد صحنه می شوند. از همان دست به دست نشدن صحنه مشخص است که اتفاقی افتاده است! در حالی که تمام پاره نمایش های پیش و پس از این داستان دو-شخصیتی و مبتنی بر رابطه دو خواهر یا دو مادر بودند، در اینجا شاهد سه گانه دوستی هستیم که راس هرم بر روی ایوان، پسر جوانی است که در رابطه با زنان و شاید رابطه با همه اطرافیانش مشکلات اساسی دارد. دیالوگ های این بخش با بقیه پاره نمایش ها همگون نبود و لذا در برخی مواضع بازیگران از عهده اجرای آنها بر نمی آمدند. به نظر میرسد گسست موضوعی این بخش از الگوی کلی نمایش باعث شده تا ریتم نمایش دچار افت شود. عمق رابطه مشخص نمی شود، قهر و آشتی سطحی و آبکی است، و همان طور که کارگردان در ابتدای نمایش به ما اشاره کرده بود دیالوگ ها با حس مورد نظر گره نمی خورد. لازم نیست یادآوری کنیم که ضعف در طراحی لباس، طراحی صحنه و عدم وجود موسیقی مرتبط با هنر مدرن که موضوع داستان بود به ضعف مفرط این بخش دامن می زد. (1/5)
آیا بهتر نبود همین جا نمایش تمام می شد؟ حداقل از لحاظ ساختاری، اگر انتها و ابتدا به هم وصل می شد، یک حلقه کامل داشتیم که همگی کمابیش بر روی روابط پیچیده انسانی تمرکز داشت. این سوال را میتوان به عنوان چالشی سازنده برای کارگردان مطرح کرد: چگونه میتوان با ایجاد یک ساختار دایرهوار، تأثیر نمایش را عمیقتر ساخت؟ از طرف دیگر این حلقه همراستا با پیام مورد نظر نویسنده(گان) بود، چنان که در انتهای نمایش راوی (احسان بیات فر) به نقل از استاد حمید سمندریان گفت، تئاتر پررنگ کردن تجربه زندگی است. راوی گفت نورها می رود و دوباره صحنه باز می گردد (صحنه ها دست به دست می شوند)، این شخصیت ها هستند که مستدام می مانند. پس حلقه ای بودن نمایش می توانست تفسیر تجربهمحوریِ سمندریان و عدم تمرکز بر روی صحنه باشد. اما این حلقه بسته نشد. پس سرژ، مارک و ایوان هم صحنه را به دست زن و شوهر نمایشنامه «کافه بین راهی» نوشته زانا طاهری سپردند.
زن و شوهری که در یک کافه بین راهی برای 15 دقیقه معطل شده اند و در انتظار کسی هستند که در سرمای زمستان به کمک آنها بیاید. گرچه یک نمایشنامه ایرانی با چینش مدرن (استفاده از موبایل) در میان شاهکارهای بین المللی کمی عجیب به نظر می رسد، اما این پاره نیز در حد و اندازه پاره های اول و دوم و با موضوعی نسبتا مشابه از آب درآمد. مرد و زن در قالب یک بازی ساده با عکس های موبایلشان خاطرات گذشته و فراز و نشیب های ارتباطی سه ساله را مرور کردند. در اینجا هم خرده روایت از عهده شخصیتسازی بر نمی آید و بیشتر بر روی رابطه تمرکز می کند. ما نمی دانیم آنها که هستند، چطور با هم آشنا شدند، چرا بیشتر مدت روی دریا بودند و چه روحیاتی دارند، اما با رابطه بین آنها آشنا می شویم، تلخی ها و شادی هایشان را می شناسیم و می فهمیم که از نقاط ضعف هم اطلاع دارند. در این پاره نیز مخاطبین از شنیدن صدای صحنه یا یک موسیقی مرتبط محروم بودند، اما بازیگران به خوبی از عهده اجرا در آمدند (3/5).
صحنه دست به دست می شود؛ اما این بار از بازیگران به مخاطبین، از روی صحنه تئاتر به سوی حافظه بینندگان. من به فکر رفتم. این اجرا اولین نمایشِ فارسی زبانی بود که در خارج از ایران دیدم، و الحق راضی بودم. با خودم فکر کردم که چطور همسر، خواهر یا پدرم در تعامل با من زندگی و تجربه هایم را شکل داده اند. فارغ از اینکه من یا آنها که هستیم و سلسله علت ها چطور ما را به پیش رانده است، اینکه در هر لحظه چگونه با هم برخورد می کنیم (تعامل کرده ایم) در شکل دهی به آینده ما موثر است. دوست دارم فکر کنم تمرکز مفرط کارگردان (یا نویسنده) بر روی ارتباط بین شخصیت ها به جای شخصیت پردازی از روی قصد و عمد است.
شبکه تعاملیِ بین بازیگران مرا به یاد نظریه «شبکه-کنشگر» برونو لاتور جامعه شناس فرانسوی انداخت. او در ماتریس جهان به یال ها بیشتر از نودها یا شخصیت های منفرد اهمیت می دهد. یا اگر بخواهم ساده بگویم در شبکه بزرگ جهانی، این تنها عامل های انسانی (Human Agents) نیستند که در نتایج دخیل هستند، بلکه ارتباطات گسترده ای که بین عامل ها (اعم از انسان و غیرانسان) شکل می گیرد، این شبکه و محصولاتش را تعریف می کند. در این نظریه مفاهیم کلانی مانند جامعه، طبیعت، دولت یا حتی انسان برساخت تعامل بین عامل های کوچکتر هستند. لاتور و دوستانش معتقدند اتفاقات/رخدادها در بین بازیگران و از خلال تعامل آنها با هم شکل می گیرد؛ تمامِ چیزی که هست. البته روایت های دراماتیک در شکل متعارف خود مبتنی بر شخصیت پردازی هستند، اما گاهی روابط مهمتر از پیشینه شخصیت هاست.
چیزی که من دیدم و فهمیدم این بود که نمایشِ «ناتمام» نه از روی درآمدزایی یا شهرتطلبی، بلکه برآمده از عشق، شور و تحقق آرزوهای یک گروه جوان روی صحنه تئاتر بود. موفق باشید دوستان. (5/5)

[1] این اجرا 27 آپریل در سالن کوچک و ساده «موج جدید» (Next Wave) در محله برانزویک انجام شد.
